داستان واقعی (فاطمه و حسن)

<-Text2->

سلام

 

روز 6.3خرداد بود که اولین عشقمو پیداکردم از طریق دوستم مهناز 

 

اولین پسری بود ک باهاش حرف زدم .قرارشد ک برم و ببینمش. رفتم 

 

ودیدمش خیلی خوشگل بود ب دلم نشست ی ماه بود خیلی رابطمون 

 

خوب بود قراربود برج بعدی بیاد خاستگاری خیلی خوشحال بودم 

 

.دقیق

دوشب مونده بود ب خاستگاریم ک صبح ساعت 8.بود ک زنگ زدم 

 

ب 

 

 

 

گوشیش جواب نداد ی ساعت گذشت دوبار زنگ زدم ک خواهرش 

 

 

 

جواب داد. اول هیچی نگفت بعد از ی خورد حرف زدن صدای جیغ 

 

 

 

شنیدم و دیدم خواهرش شروع کرد ب گریه کردن .گوشی قطع شد بعد 

 

 

 

دوس دقیقه داداش زنگ زد گفت حسن از طبقه بالا ساختمان ک 

 

 

 

کارمیکردن افتاد پایین عمرش داد ب شما .این بود قصه تلخ من و حسن 

 

 

 

ایشالا هیچکس مثل من نشه ی سال میگذارد یادش هیچوقت فراموش 

 

 

 

نمیشه.

 




آخرین نظرات ثبت شده برای این مطلب را در زیر می بینید:

برای دیدن نظرات بیشتر این پست روی شماره صفحه مورد نظر در زیر کلیک کنید:

بخش نظرات برای پاسخ به سوالات و یا اظهار نظرات و حمایت های شما در مورد مطلب جاری است.
پس به همین دلیل ازتون ممنون میشیم که سوالات غیرمرتبط با این مطلب را در انجمن های سایت مطرح کنید . در بخش نظرات فقط سوالات مرتبط با مطلب پاسخ داده خواهد شد .

شما نیز نظری برای این مطلب ارسال نمایید:


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








<-Text3->