<-Text2->

ناشناس : سلام خوشگله ،دوست پسر داری ؟


دختر :بله ،شما؟


ناشناس : من داداشتم ،صبر کن بیام خونه به حسابت میرسم !!


شماره ناشناس بعدی :


ناشناس : دوست پسر داری؟


دختر : نه نه اصلا


ناشناس : من دوست پسرتم ... واقعا که ...


دختر : عزیزم به خدا فکر کردم که تو داداشمی !!!


ناشناس : خوب داداشتم دیگه ،صبر کن خونه برسم من میدونم و تو....!

مردی باهمسرش در خانه تماس گرفت و گفت:"

عزیزم ازمن خواسته شده که با رئیس و چند تا از دوستانش برای

ماهیگیری به کانادا برویم"


ما به مدت یک هفته آنجا خواهیم بود.

این فرصت خوبی است تا ارتقای شغلی که منتظرش بودم بگیرم بنابراین

لطفا لباس های کافی برای یک هفته برایم بردار و وسایل ماهیگیری مرا

هم آماده کن
ما از اداره حرکت خواهیم کرد و من سر راه وسایلم را از خانه برخواهم

داشت ، راستی اون لباس های راحتی ابریشمی

آبی رنگم را هم بردار !

زن با خودش فکر کرد که این مساله یک کمی غیرطبیعی است اما

بخاطر این که نشان دهد همسر خوبی است دقیقا کارهایی را که

همسرش خواسته بود انجام داد


هفته بعد مرد به خانه آمد ، یک کمی خسته به نظر می رسید اما

ظاهرش خوب ومرتب بود


همسرش به او خوش آمد گفت و از او پرسید که آیا او ماهی گرفته

است یا نه ؟


مرد گفت :"بله تعداد زیادی ماهی قزل آلا،

چند تایی ماهی فلس آبی و چند تا هم اره ماهی گرفتیم .

اما چرا اون لباس راحتی هایی که گفته بودم برایم نگذاشتی ؟"


جواب زن خیلی جالب بود


زن جواب داد : لباس های راحتی رو توی جعبه وسایل ماهیگیریت

گذاشته بودم ؟!؟!؟!

مردی در هنگام رانندگی، درست جلوی حیاط یک تیمارستان پنچر شد و
مجبورشد همان جا به تعویض لاستیک بپردازد.

هنگامی که سرگرم این کار بود، ماشین دیگری به سرعت از روی مهره
های چرخ که در کنار ماشین بودند گذشت و آن ها را به درون جوی آب
انداخت و آب مهره ها را برد.

مرد حیران مانده بود که چه کار کند.

تصمیم گرفت که ماشینش را همان جا رها کند و برای خرید مهره
چرخ برود.

در این حین، یکی از دیوانه ها که از پشت نرده های حیاط  تیمارستان
نظاره گر این ماجرا بود، او را صدا زد و گفت:

از ٣ چرخ دیگر ماشین، از هر کدام یک مهره بازکن و این لاستیک را با ٣
مهره ببند و برو تا به تعمیرگاه برسی.



آن مرد اول توجهی به این حرف نکرد ولی بعد که با خودش فکر کرد دید
راست می گوید و بهتر است همین کار را بکند.

پس به راهنمایی او عمل کرد و لاستیک زاپاس را بست.

هنگامی که خواست حرکت کند رو به آن دیوانه کرد و گفت:

خیلی فکر جالب و هوشمندانه ای داشتی.

پس چرا توی تیمارستان انداختنت؟

دیوانه لبخندی زد و گفت:

من اینجام چون دیوانه ام. ولی احمق که نیستم

پیش از ازدوج  ......


پسر : آره . خیلی انتظار برام سخت بود   .


دختر : می خوای ترکت کنم ؟


پسر : نه ! حتی فکرشم نکن .


دختر : دوستم داری ؟


پسر : البته ! خیلی زیاد !


دختر : تاحالا به من خیانت کردی ؟


پسر : نه ! این که اصلاً سوال کردن نداره ؟


دختر : منو می بوسی ؟


پسر : هر فرصتی که گیر بیارم !


دختر : کتکم می زنی ؟


پسر : دیوونه ای ؟ من از اون جور آدما نیستم !


دختر : می تونم بهت اعتماد کنم ؟


پسر : بله !


دختر : عزیزم !
 
بعد از ازدواج ......


کافیه عبارات را از پایین به بالا بخونید !


یک مرکز خرید وجود داشت که زنان می توانستند به آنجا بروند و مردی را انتخاب کنند

که شوهر آنان باشد . این مرکز ، پنج طبقه داشت و هر چه که

به طبقات بالاتر می رفتند خصوصیات مثبت مردان بیشتر میشد .

اما اگر در طبقه ای دری را باز می کردند باید حتما آن مرد را انتخاب می کردند

و اگر به طبقه ی بالاتر می رفتند دیگر اجازه ی برگشت نداشتند و هرکس فقط یک بار

می توانست از این مرکز استفاده کند .

روزی دو دختر که با هم دوست بودند به این مرکز خرید رفتند تا

شوهر مورد نظر خود را پیدا کنند .

در اولین طبقه ، بر روی دری نوشته بود : "

این مردان ، شغل و بچه های دوست داشتنی دارند . "


دختری که تابلو را خوانده بود گفت : " خوب ، بهتر از کار داشتن یا بچه نداشتن است

ولی دوست دارم ببینیم بالاتری ها چگونه اند ؟ "

پس به طبقه ی بالایی رفتند ...

در طبقه ی دوم نوشته بود : " این مردان ، شغلی با حقوق زیاد ، بچه های دوست

داشتنی و چهره ی زیبا دارند . "

دختر گفت : " هوووومممم ... طبقه بالاتر چه جوریه ... ؟ "

طبقه ی سوم : " این مردان شغلی با حقوق زیاد ، بچه های دوست داشتنی و چهره ی

زیبا دارند و در کارهای خانه نیز به شما کمک می کنند . "

دختر : " وای ... چقدر وسوسه انگیز ... ولی بریم بالاتر . " و دوباره رفتند ...

طبقه ی چهارم : " این مردان شغلی با حقوق زیاد و بچه های دوست داشتنی دارند .

دارای چهره ای زیبا هستند . همچنین در کارهای خانه نیز به شما کمک می کنند و

اهداف عالی در زندگی دارند . "

آن دو دختر واقعا به وجد آمده بودند ...

دختر : " وای چقدر خوب . پس چه چیزی ممکنه در طبقه ی آخر باشه ؟ "

پس به طبقه ی پنجم رفتند ...

آنجا نوشته بود : " این طبقه فقط برای این است که ثابت کند زنان راضی شدنی نیستند

! از این که به مرکز ما آمدید متشکریم و روز خوبی را برای شما آرزومندیم ! "

در چمنزاری خرها و زنبورها در کنار هم زندگی می کردند.

روزی از روزها خری برای خوردن علف به چمنزار می آید و مشغول خوردن می شود. از

قضا، گل کوچکی را که زنبوری در بین گلهای کوچکش مشغول مکیدن شیره بود،

می کند و زنبور بیچاره که.....


خود را بین دندانهای خر اسیر و مردنی می بیند،

زبان خر را نیش می زند و تا خر دهان باز می کند او نیز از لای دندانهایش

بیرون می پرد. خر که زبانش باد کرده و سرخ شده و درد می کند،

عر عر کنان و عربده کشان زنبور را دنبال می کند. زنبور به کندویشان پناه می برد.

به صدای عربده خر،

ملکه زنبورها از کندو بیرون می آید و حال و قضیه را می پرسد.

خر می گوید :

« زنبور خاطی شما زبانم را نیش زده است باید او را بکشم.»

ملکه زنبورها به سربازهایش دستور می دهد که زنبور خاطی را گرفته و پیش او بیاورند.

سربازها زنبور خاطی را پیش ملکه زنبورها

می برند و طفلکی زنبور شرح


میدهد که برای نجات جانش از زیر دندانهای خر مجبور به نیش زدن

زبانش شده است و کارش از روی دشمنی و عمد نبوده است.

ملکه زنبورها وقتی حقیقت را می فهمد،

از خر عذر خواهی می کند و می گوید:

« شما بفرمائید من این زنبور را مجازات می کنم.»

خر قبول نمی کند و عربده و عرعرش گوش فلک را کر می کند

که نه خیر این زنبور زبانم را نیش زده است و باید او را بکشم.

ملکه زنبورها ناچار حکم اعدام زنبور را صادر می کند.

زنبور با آه و زاری می گوید:

« قربان من برای دفاع از جان خودم زبان خر را نیش زدم.

آیا حکم اعدام برایم عادلانه است ؟

»ملکه زنبورها با تاسف فراوان می گوید: «

می دانم که مرگ حق تو نیست.

اما گناه تو این است که با خر جماعت طرف شدی که زبان نمی فهمد و سزای کسی که

با خر طرف شود همین است»


مادر داماد : ببخشین ، کبریت دارین؟
خانواده عروس : کبریت ؟! کبریت برای چی!؟
مادر داماد : والا پسرم می خواست سیگار بکشه...
خانواده عروس : پس داماد سیگاریه....!؟
مادر داماد : سیگاری که نه.. والا مشروب خورده ، بعد از مشروب سیگار می چسبه...
خانواده عروس : پس الکلی هم هست..!؟
مادر داماد : الکلی که نه... والا قمار بازی کرده و باخته ! ما هم مشروب دادیم بهش که یادش بره
خانواده عروس : پس قمارم بازی می کنه...!؟
مادر داماد : آره... دوستاش توی زندان بهش یاد دادن...
خانواده عروس : پس زندانم بوده...!؟
مادر داماد : زندان که نه... والا معتاد بوده ، گرفتنش یه کمی بازداشتش کردن...
خانواده عروس : پس معتادم بوده...!؟
مادر داماد : آره... معتاد بود ، بعد زنش لوش داد...
خانواده ی عروس : زنش !!!؟؟؟

نتیجه اخلاقی : همیشه موقع خواستگاری رفتن کبریت همراهتون داشته باشین

دختری از کوچه باغی میگذشت


یک پسر در راه ناگه سبز گشت


در پی اش افتاد و گفتا او سلام


بعد از ان دیگر نگفت او یک کلام


دختر اما ناگهان و بی درنگ


سوی او برگشت مانند پلنگ


گفت با او بچه پروی خفن


می دهی زحمت به بانویی چو من؟


من که نامم هست آزیتای صدر


من که زیبایم مثال ماه بدر


من که در نبش خیابان بهار


میکنم در شرکت رایانه کار


دختری چون من که خیلی خانمه


بیشت و شش ساله _مجرد_دیپلمه


دختری که خانه اش در شهرک است


کوی پنجم_نبش کوچه_نمره شصت


در چه مورد با تو گردد هم کلام


با تو من حرفی ندارم والسلام!!!

بگذارید از اول سفر برایتان بگویم سفری که با خواهران دانشجو جهت زیارت مشهد مقدس برگزار شده بود از میان اتوبوسی که ما با آن‌ها همسفر بودیم حداکثر چند نفر انگشت شمار با چادر الفت داشتند.

لذا وقتی وارد اتوبوس شدم کمی ترسیدم از اینکه عجب سفر سختی در پیش دارم. نمی‌دانستم با این همه بی‌حجاب و… چگونه باید برخورد کنم مخصوص چند نفر از آن‌ها که خیلی شیطنت داشتند ناچار مثل همیشه به ناتوانی خود در محضر حضرت وجدان عزیز اعتراف کرده و دست به دامن صاحب کرامت امام ثامن حضرت رضا (ع) شدم.

یکی از اتفاقاتی که باعث شد خستگی سفر را به طور کلی فراموش کنم لطف خدا در اجرای امر به معروف و نهی از منکر بدون چماق بود.

داستان از اینجا شروع شد روز اول تصمیم گرفتم برای چادر سخت گیری شدید نکنم لذا چند نفر از دختران دانشجو که سوئیت آن‌ها معروف به سوئیت اراذل و اوباش بود (اسمی که بچه‌ها بخاطر شیطنت بیش از اندازه برایشان انتخاب کرده بودند و خودشان هم خوششان می‌آمد) و به قول همه همسفران دردسر سازهای سفر بودند تصمیم گرفتند به صورت دسته جمعی برای خرید به بازار بروند اما چون تا به حال به مشهدمقدس نیامده بودند و به قول یکی از آن‌ها فقط به خاطر تفریح سفر مشهد آمده بودند؛ لذا از من خواستند که به عنوان راهنما با آن‌ها بروم من هم با تردید قبول کردم وقتی که به راهروخروجی هتل آمدند متوجه وضعیت و پوشش بسیار نامناسب آن‌ها شدم لذا سرم را پایین انداختم و کمی خودم را ناراحت و خجالت زده نشان دادم.

سرگروه بچه هاکه متوجه قضیه شده بود با تعجب گفت: حاج اقا مگر چادر برای بازار رفتن هم الزامی است؟

گفتم: از نظر من نه! ولی به نظر شما اگر مردم یک روحانی را با چند نفر دختر بدون چادر ببینند چه فکری می‌کنند؟

یکی از بچه‌ها بلند گفت: حق با حاج آقا است خیلی وضعیت ما نا‌مناسب است هرکس ما را با این پوشش با حاج آقا بیند یا گریه می‌کند یا می‌خندد و یا از تعجب اشتباهی با تیر چراغ برق تصادف می‌کند

بقیه غیر از دو نفر حرف او را تایید کردند ولی یکی از مخالفان گفت: حاج آقا من و مادرم و تمام خانواده ما در عمرمان یکبار هم چادر نپوشیده‌ایم لذا نه تنها بلد نیستم! بلکه از چادر متنفرم! من دوست ندارم با چادر خودم را زندان کنم! حیف من نیست که زیر چادر باشم اصلا وقتی چادری‌ها را می‌بینم حالم به هم می‌خورد و دلم می‌خواهد دختران چادری را خفه کنم.

گفتم: به فرض که حق با شما است ولی خود شما هم اگر یک روحانی را با دختران مانتویی ببینی در بازار تعجب نمی‌کنی؟ اصلا برای تو قابل تصور است یک روحانی مسوول دختران بی‌چادری باشد؟ گفت: قبول دارم ولی سخت است چادر پوشیدن!

گفتم: حالا شما یکبار امتحان کنید یکبار که ضرر ندارد تا بعد از آنکه می‌خواهید وارد حرم امام رضا بشوید و چادر الزامی است حداقل یاد گرفته باشید که چگونه چادر سر کنید.

بالاخره با بی‌میلی تمام چادر بر سر کرد و گروه ۷ نفره اراذل اوباش که ۴ نفر آن‌ها شاید اولین بارشان بود چادر بر سر می‌کردند مثل بچه‌های خوب و مثبت همراه من به راه افتادند.

اگر کسی اولین بار آن‌ها را می‌دید می‌گفت گروه امر به معروف خواهران هستند!

اما اصل قضیه از وقتی شروع شد که یک دزد کیف قاپ به کیف‌‌‌ همان دختر مخالف چادرکه می‌خواست دختران چادری را با دست خود خفه کند! حمله کرد.

ولی وقتی آن آقا دزده می‌خواست کیف دستی آن خانم را که پر پول بود بدزدد به علت اینکه آن دخترخانم چادر بر سر داشت موفق به گرفتن کیف او که قسمتی از آن زیر چادر بود نشد و قضیه به خوبی تمام شد.

همین که این اتفاق به ظاهر ساده افتاد‌‌‌ همان خانم پیش من آمد و گفت:

 حاج اقا چادر هم عجب چیز خوبی است و من نمی‌دانستم.

فکر نمی‌کردم چادر اینقدر به‌دردم بخورد. حاج‌ آقا بخدا هیچ وقت در عمرم به اندازه‌ای امروز که با چادر به بازار آمدم احساس امنیت نکرده بودم.

وقتی این حرف‌ها را به من می‌گفت من در رویای خودم غرق شده بودم و پیش خودم می‌گفتم:

خدایا‌ای کاش همه می‌دانستند که لذت و اثر امر به معروف و نهی از منکر  چقدر زیاد است .

و تعجب و لذت زیارت امام رضا برای من آن زمان زیاد شد که دیدم تا آخر سفر آن خانمی که حاضر نبود به هیچ وجه چادر بپوشد هیچ چیزی حتی خنده دیگران و خانواده مخالف چادر نتوانستند چادر را از سر این دختر خانم که از مدیران محترم ارذل و اوباش دانشگاه بود بردارد!

یاد قلبت باشد ، یک نفر هست که این جا 
 بین آدم هائی ، که همه سرد و غریبند با تو 
 تک و تنها ، به تو می اندیشد 
 و کمی ، 
 دلش از دوری تو دلگیر است ... 
 مهربانم ، ای خوب ! 
 یاد قلبت باشد ، یک نفر هست که چشمش ، 
 به رهت دوخته بر در مانده 
 و شب و روز دعایش اینست : 
 زیر این سقف بلند ، هر کجائی هستی ، به سلامت باشی 
 و دلت همواره ، محو شادی و تبسم باشد ... 
 مهربانم ، ای خوب ! 
 یاد قلبت باشد یک نفر هست که دنیایش را ، 
 همه هستی و فردایش را ، به شکوفائی احساس تو ، پیوند زده 
 و دلش می خواهد ، لحظه ها را با تو ، به خدا بسپارد ... 
 مهربانم ، ای خوب ! 
 یک نفر هست که با تو 
 تک و تنها ، با تو 
 پر اندیشه و شعر است و شعور ! 
 پر احساس و خیال است و سرور ! 
 مهربانم ، ای یار ، 
 یاد قلبت باشد یک نفر هست که با تو ، 
 به خداوند جهان نزدیک است 
 و به یادت ، هر صبح ، گونه سبز اقاقی ها را 
 از ته قلب و دلش می بوسد 
 و دعا می کند این بار که تو 
 با دلی سبز و پر از آرامش ، راهی خانه خورشید شوی 
 و پر از عاطفه و عشق و امید 
 به شب معجزه و آبی فردا برسی

این روزا اگه به یکی بگی که تلفنی عاشق یه دختر شدی بهت میخندن ولی نمی دونن که تلفن یکی از راههاییه که به شناخت منجر میشه و بعضی وقتا عاشق همون به اصطلاح دوست دختر میشی و شب و روز به فکرش هستی و احساس عجیبی بهت دست میده ولی عقل مردم تو چشمشونه و میگن تلفنیه...

لطفا تا آخر بخونین ضرر  نمیکنین

میخوام موضوعی رو براتون بگم که شاید تو زندگی همه تون پیش اومده باشه ولی یا خودتون بیخیال شدین یا هم اینکه به خاطر موقعیتی که داشتین بیخیال شدین منظورم از موقعیت اینه که یا وضع مالی تون خوب نبوده یا طرفه مقابلتون مال یه جای دور بوده که وقتی به سختی هاش فکر کردین خود به خود منصرف شدین و با خودتون گفتین که من می تونم همین جا ازدواج کنم و خوشبخت بشم کی میره این همه راهو یا هم فکر کردین که طرف مقابلتونو نمیشناسین شاید آدم هوس بازی باشه و صدتا دوست داشته باشه و جلوی تو داره فیلم بازی میکنه و یا هم فکرای زیادی که شما رو از رفتن به سراغ کسی که تلفنی باهاش آشنا شدی نگه میداره و نمیزاره که دلتو بزنی به دریا ولی وقتی که باهاش حرف میزنی می بینی که واقعا دوستش داری و طرف مقابل هم همین علاقه رو به تو داره و اینو تو حرفاش میتونی حس کنی و از اینکه نمیتونی برای همیشه برای خودت داشته باشیش واقعا ناراحت میشی و شاید هم افسردگی بکیری که انشاالله این مریضی نصیب هیچ کس نشه .

خب حالا میخوام در مورد پسری حرف بزنم که همین مساله براش پیش اومد این عین واقعیته بدون رویا یا خیال من یه دوست داشتم که عین پسرای دیگه اهل خوش گذرونی بود میدونید که چی میگم این دوستم اسمش علیرضاست ، علیرضا یه بچه ای بود که بعضی موقعها از قرص های روانگردان استفاده میکرد یه بچه خوش قیافه سفید و هیکلی تیپش هم خوب بود کلا دوست داشتنی بود در ضمن دیپلمه بود و دانشگاه هم قبول نشده بود و اهل کار و این حرفا هم نبود بیشتر وقتشو با دوست دختراش میگشت و وقتی با این دختر بود بهش می گفت که من هیچ کسو بغیر از تو دوست ندارم و برعکس... یه روز که با هم تو پارک بودیم گفت من امروز با یکی از دوست دخترام بحثم شده و دیگه با هیچ دختری نمیخوام رابطه داشته باشم گفتم چرا؟ گفت به خاطر اینکه بهم خیانت کرد من هم گفتم خب تو هم به همه دوستات خیانت میکنی از این حرفم ناراحت شد گفت من پسرم و می تونم بی خیال شم و دور هیچ دختری نرم ولی اون دختره و اگه بخواد بیخیال شه پسرا نمیزارن و اذیتش میکنن البته دروغ هم نمی گفت بعد من بهش گفتم خودمون دوست داریم با همه دخترا رابطه داشته باشیم بعد میخوایم یه دختری گیرمون بیاد که آفتاب مهتاب ندیده باشه من واقعیت رو میگفتم ولی اون خوشش نمی یومد به خاطر همین بی خیال شدم بعد روی یه نیمکت نشسته بودیم که علیرضا با گوشیش همین جوری شماره ای رو گرفت گفت میخوام مزاحم شم این کار هر روزش بود که مزاحم مردم شه و مردم رو سرکار بزاره از قضا این شماره یه دختر بود که وقتی گرفت علی حرف زد ولی اون دختر اصلا هیچی نگفت و قطع کرد این کار باعث شد علی دوباره شمارشو بگیره ولی به همین ترتیب اون دختر حرف نمی زد ما از این جا فهمیدیم دختره چون اگه پسر بود حرف میزد اینم یه راهه جذاب شدن واسه دخترا، چون حرف نمی زد علی عقده ای شده بود و می گفت من باید با این دختر دوست بشم اون روز حرف نزد همین جوری ادادمه داشت تا تقریبا دو هفته دکتر انوشه راست میگفت که خودتون رو جلوی اصرار قرار ندین چون آخر قبول می کنی بعد از دو هفته گفته بود که چرا ولم نمی کنی چرا دست از سرم برنمی داری؟ چی میخوای از جونم علی هم گفته بود که من دوست دارم با دختری مثل تو آشنا بشم دختر هم گفته بود من نمیخوام برو گم شو از این حرفا اکثر دخترا هم همین جوری حرف می زنند ولی علی که ول کن نبود و همین جوری مزاحمش میشد تا این که یه روز اومد پیشم و گفت مژده بده که باهاش دوست شدم من باورم نمی شد دختری با اون اخلاق دوست شده باشه پیاماشو که دیدم باورم شد بهش گفتم حالا کجاییه؟ گفت تبریزی گفتم ای خاک بر سرت که شانس هم نداری آخه ما بندرعباسی بودیم گفتم بعد از دو هفته جون کندن حالا باید بی خیال شی اون گفت چرا بی خیال همین جوری باهاش حرف می زنم و سرکارش میزارم که میام تبریز می گیرمت منم گفتم ای خاک بر سرت دیوونت بکنند که اینفدر احمقی اینو که گفتم نزدیک بود دعوامون بشه چون اصلا طاقت این حرفا رو نداشت و کسی جرات نداره اینجوری باهاش حرف بزنه ولی ما چون از بچگی با هم بزرگ شده بودیم چیزی بهم نمی گفت بخاطر همین من زیاد سر به سرش میزاشتم گفتم چرا میخوای با احساساتش بازی کنی گفت بخاطر اینکه اینفد منو عذاب داد تا حرف زد منم چیزی نگفتم دیگه تا چند ماه همین جوری حرف میزدند جوری شده بود که هزینه کارت شارژای علی سربه فلک کشید تا اینکه علی آقای ما به دختره وابسته شده بود و نمی تونست بیخیال بشه جوری به دختره وابسته شده بود که قید دخترای دیگه رو زده بود با وجود این که دختره پیشش نبود و راحت می تونست با دخترا رابطه داشته باشه ولی این کارو نمی کرد و با تمام دوستاش به هم زده بود من فکر میکردم دروغ میگه ولی فهمیدم نه بابا واقعا عشقش پاکه یه روز واقعا اشکش دراومده بود گفتم چرا داری گریه می کنی؟ گفت به خاطر اینکه بابای دوستش دست رو دوستش بلند کرده من خندم گرفت یکی زدم پس گردنش گفتم به تو چه حتما یه کاری کرده که باباش اونو زده ، علی گفت درست حرف بزن اون میخواد زنم بشه گفتم این غلطا به تو نیومده گفت به خدا می خوام بگیرمش منم گفتم آخه بدبخت تو چی داری که میخوای زن بگیری اونم یه دختری که مال تبریزه علی گفت اونم سطح زندگیشون مثل خودمه پولدار نیستند ولی دستشون به دهنشون میرسه من گفتم بابا تو اونو نمی شناسی خانواده شو نمی دونی چه جوری هستند بعدشم از کجا معلوم پدرمادر تو و اون راضی بشن علی گفت پدر مادر من راضی میشن از طرف اونم قراره حلش کنه گفتم تو اصلا اونو ندیدی گفت اینترنتی عکسشو برام فرستاده دختر قشنگیه گفتم چه جوری شد که اینقد خرابش شدی گفت از خودش گفت که چه جوری زندگی میکنه و با سختی شهریه ی دانشگاهشو جور میکنه و چقدر تنهاست بخاطر همین شبا که با هم حرف می زنیم و با هم درد دل میکنیم هر دومون اشکمون درمیاد و خیلی از شبا با هم گریه میکنیم بخاطر همین میخوام پیشم باشه که دیگه نه باباش  و نه هیچ کس دیگه اذیتش کنه و تو آسایش باشه و بهش محبت کنم من گفتم یه جوری حرف میزنی که انگار میلیونری آخه بدبخت تو که نه سرکاری نه مدرک درست و حسابی داری پول شارژتم از بابات میگیری چه جوری بهش آسایش و آرامش می دی علی گفت همه چیز که به پول نیست پیشم باشه انقد بهش محبت میکنم که تمام درداشو فراموش کنه گفتم برو که میترسم منو هم عاشق کنی ولی خیلی دلم به حالش سوخت بهم میگفت که خیلی دوستش دارم منم که دیدم واقعا دوستش داره دیگه سربه سرش نزاشتم یکسال هین جوری گذشت تا اینکه یک روز علی گفت بامادر دختره و با پدرش حرف زده اینجا بود که فهمیدم علی واقعا جدی گرفته یه روز علی خیلی عصبی بود که اومد پیشم گفتم چی شده ؟ گفت یه پسری زنگ زده و بهش گفته که من دختره رو دوست دارم و پاتو از زندگی ما بکش بیرون علی هم گفته بود که اگه میخوای از روی کره زمین پاکت کنم دوباره بگو واقعا راست میگفت چون تو دعوا چند نفر رو فراری میداد و بعدش از دختره پرسیده بود که این پسری که بهش زنگ زده کی بوده دختره هم گفته بود که این پسری که بهش زنگ زده خاطرخاهشه ولی اون دوستش نداره اینجا بود که تخم شک تو وجود علی کاشته شد و میگفت نکنه با این پسره رابطه داشته باشه و هزار تا فکرای خراب دیگه که به سراغ هر پسری امکان داره بیاد یه توصیه به دخترا هیچ وقت کاری نکنید که معشوقتون بهتون شک کنه چون با تمام اینکه دوستتون داره بیخیالتون میشه من گفتم نترس برو برای یه بار هم که شده ببینش و بشناسش یه ضرب المثل قدیمی هست که میگه اسب میخوای بخری یالشو ببین زن میخوای بگیری مادرشو بعد از تقریبا یکسال و نیم پدر و مادر علی راضی شدن که برن و با خانواده دختره آشنا بشن اینجا بود که علی با خانوادش رفتند و کارو یکسره کردند بعد از چند بار دیدوبازدید قرار خواستگاری گذاشتند البته خیلی از دردسرای خودشو داشت اینجا بود که علی و مینا خانوم تونستند با هم برند زیر یک سقف و الان باهم ازدواج کردند و زندگیشون هم خوبه تبریز زندگی میکنند و علی هم همون جا تو یه شرکت مشغول به کاره بعضی وقتا میان بندرعباس ماهم یه سری بهشون میزنیم اسم مینا رو نمی گفتم تا پسرا از فضولی دق کنند حالا نتیجه می گیریم که تلفن هم میتونه یکی از راههایی باشه که به ازدواج ختم میشه ولی دلیل هم نمیشه که فکر کنی همه رابطه های تلفنی به ازدواج ختم میشن.

چند تا سوال :

1 – آیا رابطه های اینترنتی و تلفنی که به ازدواج ختم میشن چنددرصدشون موفق آمیز هستند؟

2 – آیا تو دوستان وآشناهای شما کسی رو میشناسید که این جوری ازدواج کرده باشه؟ اگه خواستید شما به شماره ی تماس من که تو وبلاگ هست تماس بگیرید یا در قسمت نظرات نظر خودتون رو بنویسید.

3- به نظر شما چه ازدواجی موفقیت آمیزه؟ شما موفقیت رو تو چی می بینید؟         

    نویسنده امیر حسین                                                            روزی روزگاری در دنیای مجازی یا(اینترنت) خودمون در یک روز بارانی یک اتفاق افتاد که این اتفاق زیاد در روز میوفتد ولی هر کدومشون با هرکسی فرق میکنن . شاید در نظرتون بگیر مثلا چه کاریه و چه اتفاقی افتاده است ....و شایدم بیشترتون که این داستان را میخوانید بدونید چیه...  درسته {چت} یکی از ارتباط هایی در اینترنت هست که دختر و جنس مخالفش را بهم میرسانن و باهم آشنا میشوند ....  روزی روزگاری در یک چت روم بزرگ که مدیرش امیرحسین بود با یک دختر آشنا شد که اسمش بود فاطمه و ناظر اون چت روم بود 

امیرحسین متولد1377بود و دخترک1376

***

من اهل گرگانم و فاطمه هم اهل شیراز یکی از شهراش که نمیگم

شروع داستان...

روز اول که بهش  پیشنهاد دوستی دادم فکر نمیکردم قبول کنه آخه خیلی معتقد بود به دین و زیاد با پسرا گرم نمیگرفت

رفتم توی خصوصیش و بهش گفتم سلام ! اونم جوابمو داد و همین جور داشتم سن وسالو و اهل کجایی هو ازین حرفا رو میپرسیدم.

بعدش باهش گرم گرفتمو ولی پیشنهاد دوستی رو ندادم تا یک روز گذشت بعدش بهش گفتم که من به تو علاقه دارم وبا تو احساس خوبی میکنم.دخترک اول مکسی کردو یکم طول کشید تا جواب بده بدش گفت همچنین بهش گفتم افتخار دوستی با میدی و شمارمو قبول میکنی؟
اول فکر نمیکردم که شمارشو بده ...ولی داد شماره رو 

شروع داستان از سخن گویی راوی !!

آن ها باهم 1 ماه خوش بودن و هر روز امیر با اس فاطمه بیدار میشد امیرحسین از یک خانواده نسبتاپولدار بودن و دخترک یا همون فاطمه از خانواده متوسط بودند.اونقدر اس هاشون زیاد بود که روزی میشد امیرحسین روزانه 5تومن شارز میخرید و با فاطمه اس بازی میکردن و وقتی به فاطمه زنگ میزد بالای 10دقیقه باهش حرف میزد...

 همین جوری که میفهمید دختر از پسربزرگ تر بود ولی از همون اول گفتن مهم عشقی هست که در قلبمون حکم فرماست و هر دوشون گفتن درست هست باید با هم و عقایدی و شرایطی که هر دومون داریم بیشتر باهشون آشنا بشیم ویک ماه بودن هردوشون باهم احساس خوشبخی و آرامش گرفتن هر دوشون با کنار هم بودن گرما میگرفتن. و هر دوشون به ازدواج فک می کردن ولی هر دوشون یک کابوس توی دلشون بود که اتفاقی بیوفتد و اون ها رو از هم جدا کنه وا  سیاهی بر دلشون حکم فرما کنه ولی وقتی که دختر ازین فکرا میکرد پسر بهش می گفت که دیه ازین فکرا نکن ولی وقتی که پسر به فکرش میرسید که وقتی از هم جدشیم چی میشه دختر به اوگفت: امیر و در جوابش گفت::: بیا هو دیه ازین فکرا نکنیم و فقط خوشبختی رو باهم ببینیم و امیر حسین هم به فاطمه قول داد که فقط به روزایی که باهم خوشبخت میشن فکر کنن و این روزا ادامه داشت تا یک روزی که خبری بدی به گوش پسر داشت میرسید میدونم نمیتونید فکرشو بکنید ولی فاطمه داشت از امیرحسین جدا میشد.و یک روز قبلش هی فاطمه به امیر می گفت که امیر اگه ی روزی من نتونم بهت اس بدمو از هم جدا بشیم چیکا میکنی بعدش امیر گفت منظورت چیه فاطمه ازین حرفا در جواب فاطمه گفت:امیر دارم گریه میکنم گفت چرا فاطمه از من چیز بدی شنیدی که نارحتت کرده ولی فاطمه گفت ن امیر ن ولی شاید برام ی اتفاقی بیوفته بعد امیربه او گفت اگه ازم جدا شی میرم خدکشی میکنمو و دیه دوست ندارم تو این دنیا بمونم و فاطمه به او گفت که تو هیچ وقت این کار رو نباید بخاطر من بکنی چون من لیاقتتو ندارم لیاقت تو بیشتر از منه و گفت امیر منو فراموش کن همین گفت دیه نمیتونم اس بدم دیه اس نده گفتم اخه چرا ...چرا فاطمه نباید بهت اس بدم گفت داداشم فهمیده تا این اس رو بهم داد بغض و گلوله های اشک در چشای امیرحسین سرازیر شد و به آسمون نیگاه کر و گفت ای خدا چرا من چرا من که اینقدر دوسش داشتم چرا من باید همیشه کابوس ببینم. و بعد از اون اس دیگه فاطمه اس نداد و گوشیشو خاموش کرد. و امیر انقدر از دوستای فاطمه پرسید که فهمید ک  فهمید فاطمه داره میره خونه ی خالش و فرداش میخواد بره خونه خواهرش چون داداشش دیه بدش میومد گفت دیه تا اخر تابستون نیا خونه و اما فقط داداشش می دونست و هیچ کدوم از اعضای خانوادش نمیدونستند .... 

 اون شب برای امیرحسین بد ترین روز عمرش در دلش شخناخته شد او در وجودش یک نیرو مادر زادی ای داره که میتونه بعضی اوقات اینده رو ببینه امیر حسین که بعد این خبر نارحت شد ولی تو ی رویاش دید که بازم بهش میرسه بعدش او به جنگل رفت وهمین طور که فاطمه خونه دختر خالش بود و جواب اس های امیرحسین رو نمیداد کم کم امیر ناامید شد از آینده ای که توی رویاش دیده بود که دوباره به فاطمه میرسه ولی او صبر و تحملشو کم کم داشت از دست میداد و ناامید میشد از دنیا ..... و امیر رفت که خودکشی کنه همون جور که به فاطمه گفته بود به فاطمه اس داد ولی فک کرد الکی میگفته و باور نکرد تا زنگ زد امیر که آخرای جونش بود با فاطمه حرف میزد فاطمه میگفت چرا امیر چرا این کارو کردی امیر با صدایی که فک میکردی از اخر یک غار میاد میگفت که من بهت گفتم تنهام نزار ولی فاطمه میگفت که اخه منو فراموش کن من لیاقت تورو ندارم میگفت

ادامه داستان برایتون میزارم لطفا لایک کنید و نظرتونو بدید تا داستان بعدی رو براتون بزارم

یه وقتایی… حرفِ دلت رو به هزاران نفر میتونی بگی الّا به یه نفر..
یه وقتایی… حرفِ دلت رو به هیشکی نمیتونی بگی جز به یه نفر.!
یه وقتایی… حتی حوصله ی خودتم نداری چه برسه به دیگران!
یه وقتایی… هیشکی حوصله ی خودشم نداره، چه برسه به تو!
یه وقتایی… همه ازت انتظار دارن که درکشون کنی، اما کَسی تو رو درک نمیکنه!
یه وقتایی… از همه انتظار داری که درکت کنن، اما تو کَسی رو درک نمیکنی!
یه وقتایی… یکی از تو خوشش میاد اما تو نه!
یه وقتایی… هم، تو از یکی خوشِت میاد اما اون نه!
یه وقتایی… فقط به حرفِ خودت میتونی اعتماد کنی نه دیگران!
یه وقتایی… به حرفِ همه میتونی اعتماد کنی جز حرف خودت!
و اینکه
یه وقتایی… با یه لبخند کوچیک میشه سر و تهِ یه قضیه رو هَم آورد..


همینطور که یه وقتایی با یه لبخندِ کوچیک میشه اوضاع رو خراب تر از اونی که هست کرد!
 


“پس لبخند بزن، شاید فردا روزِ بدتری باشه…”

 

رفتی؟؟  بسلامتـــــــــ ... فقط از کنار برو قاطیــ آدما نشیـــــ !!

.

.

.


به بعضیــــــــا باید گفت: عزیزم،تو رو پاهات نمی تونی وایسیـــــ.. چه برسه به حرفات!!  
.

.

.


 بـــہِ بعضیامـ ـ ـ بایـב گفتـ ـ ـ : اگـــــہِ حسـ ـ ـ میڪـنــے פֿـیلـــــــے بارتــــہِ واستـ ـ ـ” گارے ” بگیرمـ ـ ـ!
.

.

.


مـــــــا، نســـــلے هستیم ڪـــــﮧ، بهـــــــتریـלּ פـــــــــرفهــــــاے زنـבگــــــیماלּ را نگفتیـــــم… تایــــــپ ڪرבیـــــــــم
.

.

.


خنده هـآیـזּ را جدﮮ نگیریـد.....
شب هـــــا،
بیشتــر از تماזּ مرﬤم ایــטּ شــﮩــر
هــזּ آغـوشــﮯ گریــﮧ را میکنــזּ......
.

.

.


لــــــــحظــﮧ هاﮮ ســــکوتــזּ؛
پـــــر هیاهــــــــــو تریــטּ دقــــایق زندگیـזּ هستنـــد
مــــــملو از آنــــــچـــﮧ
مــــﮯ خواهــזּ بــــــــگویـזּ
و
نـــمــﮯ گـــــویـזּ...
.

.

.

ﺯﯾــﺎﺩﯼ ﺻــﺎﻓـــــ ﺑــﻮﺩﻧــﻢ ﺧــﻮﺑــــ ﻧـــﯿــﺲ  !

ﺁﺩﻣــﺎ ﺟــﺎﻫــﺎﯼ ﺻــﺎﻓـــــ ﺑــﯿــﺸــﺘــﺮﻟــﺎﯾـــ ﯽ ﻣــﯿــﮑــﺸــﻦ ...

.

.

.

یهــ زمان هایــﮯ میرســﮧ کــﮧ واحــد سنجش دلتنگــﮯ ،
 “نگاه بــﮧ موبایــل بر ثانیــﮧ” میشــﮧ …
 

به گزارش باشگاه خبرنگاران؛ سرهنگ "سیدموسی حسینی" در تشريح اين خبر گفت: در این پرونده که شخصی از طریق اینترنت و نرم افزار کاربردی گوشی تلفن همراه، عکس های دختري نوجوان (17 ساله) را سرقت كرده و از این طریق با ایجاد ترس، تهدید و اذیت و آزار سعي مي‌كند از او سو‌استفاده جنسي كند.

وي با بيان اينكه تهديدها و آزارهاي متهم موجب بروز مشكلات عصبي براي دختر نوجوان مي‌شود، تاكيد كرد: این ارتباط در نهایت دختر نوجوان را به سمتی سوق می دهد که تصمیم به خودکشی می گیرد كه خوشبختانه با درايت خانواده، از مرگ نجات پيدا مي‌كند.

سرهنگ "حسيني" گفت: پس از ارجاع اين پرونده به پليس "فتا"، کارشناسان متهم را شناسايي كرده و با استفاده از ترفند های مهندسی پروفایل وی را هک و اطلاعات اولیه ای از او را استخراج كردند.

وي افزود: در ادامه شواهدی از ارتباط متهم با اشخاص دیگری نیز در فضای مجازی شناسایی و با بدست آمدن ادله کافی از "نوید" که متهم این پرونده است کارآگاهان پلیس "فتا" استان فارس وی را دستگیر و تجهیزات دیجیتالی او را به منظور استخراج ادله دیگر در اثبات جرم به پلیس "فتا" منتقل كردند.

رئيس پليس "فتا" استان فارس گفت: در تحقيقات انجام شده از متهم مشخص شد وی از طریق مهندسی اجتماعی، اعتماد کاربران و همچنین شاکی را جلب و با ارسال تصاویر جعلی از خودش آنها را جهت ارسال عکس ها و اطلاعات شخصیشان ترغیب می كرده است.

سرهنگ "حسيني" ادامه داد: با مطرح شدن تقاضای ارسال تصاویر شخصی، شاکی که سن و سال کمی دارد و فریب خورده، تصاویر خود را برای وی ارسال و متهم بعد از دریافت این تصاویر سعی می کند از طریق ایجاد ترس از ارسال تصاویرش در فضای مجازی به نیت شوم خود دست يابد.

رئيس پليس "فتا" استان فارس اظهار كرد: این پرونده که هم اکنون توسط کارشناسان این پلیس به نتیجه رسیده، جهت طی مراحل قضایی به دادسرا ارسال شده است.

سرهنگ "حسيني" هشدار داد: خانواده هایی که با فرزندانشان برخورد مناسبی ندارند باعث می شوند فرزندان از بیان مشکلات شخصی شان خودداری كرده و دچار مشکلات عصبی و در نهایت مشكلاتي ناخواسته شوند.

<-Text3->