به خداوندی خدا دوستت دارم
ای تو زيباترين زيبايی ، ای رويای بيداری
به خداوندی خدا دوستت دارم
ای بيقرار دلم ، ای تك درخت دشت سرخ قلبم ،
به همين لحظه های مقدس عشق قسم دوستت دارم
ای آنكه چشمت بارانی است ، ای تو كه روحت شادابی است ، و
رگهايت از خون محبت جاری است
به آن كعبه مقدس عشق قسم دوستت دارم
زندگی من ، ای آغاز من ، ای سرآغاز من ، ای فردای من
به همان لحظه ديدارمان قسم دوستت دارم
نمی دانم كلمه مقدس دوست داشتن را چگونه بيان كنم تا تو باور كنی كه
دوستت دارم
توراحس میکنم هردم...
که با چشمان زیبایت مرا دیوانه کردی...
من از شوق تماشایت...
نگاه از تو نمیگیرم....
تو زیباتر نگاهم میکنی اینبار....
ولی...افسوس...این رویاست....
تمام آنچه حس کردم،تمام آنچه میدیدم....
تو با من مهربان بودی...
واین رویا چه زیبا بود....
ولی.... افسوس.... که رویا بود....
اولین روز بارانی را به خاطر داری؟
غافلگیر شدیم چتر نداشتیم خندیدیم دویدیم
وبه شالاپ شلوپ های گل آلود عشق ورزیدیم
دومین روز بارانی چطور؟
پیش بینی اش را کرده بودی چتر آورده بودی و من غافلگیر شدم
سعی می کردی من خیس نشوم
و شانه سمت چپ تو کاملا خیس بود
و سومین روز چطور؟
گفتی سرت درد می کند و حوصله نداری سرما بخوری
چتر را کامل بالای سر خودت گرفتی
و شانه راست من کاملا خیس شد.
وچند روز پیش را چطور؟
به خاطر داری؟
که با یک چتر اضافه آمدی و مجبور بودیم
برای اینکه پین های چتر توی چش و چالمان نرود
دو قدم از هم دورتر راه برویم…
فردا دیگر برای قدم زدن نمی آیم تنها برو...
" دکترعلی شریعتی"
عاشق دلی باش...
كه...اگه زندونی شد... وقتی در قفس رو باز كردی...پرواز نكنه....!!!
امروز باورم شد
که تو خسته تر از آن بودی
که بفهمی
دوست داشتنم را!
از من که گذشت…
اما…
هرجا که هستی
“خسته نباشی”!
سلااااااااام عزیزان امیدوارم ک حالتون خوب باشه این متن یکی از متن های مهستی ی امیدوارم ک خوشتون بیاد.
ببین قلبم شکست اما نترسید
پرنده بازی ترسیدن نداره
یکی خواستش دلو چیزی نگفتم
دل خالی ک دزدیدن نداره
تو این دیوونه رو باز امتحان کن
- ولی عاشق ک سنجیدن نداره
میگی شاید خوابم رو ببینی
چشای خیس ک خوابیدن نداره
میگم چشم تو باشه قبله ی من
میگی چشم ک پرستیدن نداره
هوای چشمم امشب ابره ابره
ولیکن نای باریدن نداره
ازت خواستم بپرسم اما دیدم
جواب ن ک پرسیدن نداره
چ لبخندی زدی ب گریه ی من
عزیییییزم گریه خندیدن نداره...
دلـ♥ـم خـیـلــی بــیــشــتــر از حـجـمــش پـــُر اســت ؛
پــُـر از جــایِ خــالـیِ ♥تـــو♥
پــُـر از دلـ♥ـتــنـگی بـرای نگــاهِ تـــو
پــُـر از خــاطـراتِ قــدم زدن
در کـوچــه پــس کــوچـه هـــای شــهـر بـا تــ♥ـــو
پــُـر از حــس پــرواز
پــُـر از تــــــــ♥ـــــــــو ♥
روزي هنگام سحرگاهان رب النوع ازنزديك گل سرخي مي گذشت
سه قطره آب روي گلبرگ گل مشاهده نمودكه آن راصداكردند
-چه ميگوييداي قطرلت درخشان؟؟!!
مي خواهم درميان ماحاكم شوي
-چه اتفاقي افتاده است؟؟
ماسه قطره ايم كه هريك ازجايي آمده ايم مي خواهيم بدانيم كدام يك بهترينيم
اولي خودرامعرفي كن
يكي ازقطرات حركتي كردوگفت من ازابرفرودآمده ام من دختردريا ونماينده ي اقيانوس مواجم
دومي گفت من ژاله وپيشروي بامدادم مرامشاطه صبح وزينت بخش رياحين وشكوفه هامي نامند
-دخترك من توكيستي؟؟؟
من چيزي نيستم من ازچشم دختري افتاده ام نخستين بارتبسمي بودم مدتي دوستي نام داشتم اكنون اشك ناميده ميشوم
دوقطرع اولي ازشنيدن اين سخنان خنديدند امارب النوع قطره ي سومي را به دست گرفت وگفت
-به خودبازآييدوخودستايي نكنيد اين ازشماپاكيزه تروگران بهاتراست
اولي گفت من دختردرياهستم
دومي گفت من دخترآسمانم
رب النوع گفت اين چنين است امااين بخارلطيفي است كه ازقلب برخاسته وازمجراي ديذه فرودآمده است
اين رابگفت وقطره اشك رامكيدوازنظر غايب شد.
عشق و عاشقی
عاشق هم شدی
مثل زلیخا سمج باش
آنقدر رسوا بازی دربیاور
تا خدا خودش پا در میانی کند
هیچ چیز بیش تر از این دل آدمو نمی سوزونه که اطرافیانت بهت بگن
اگر دوست داشت نمی رفت
شدم مثل آدمي که ....
درد دلش رو تو يه جمعي گفته .
حضار بعد از کلي خنده گفتن
:
"خيلي خوب بود . اين يکي رو نشنيده بوديم کوچه های کودکی ام راقدم میزنم...
اما به جای دست مادرم سیگار به دست دارم و ....
بعضی وقت ها چیزی می نویسی فقط برای یک نفر،
اما دلـــــــــــت میگیرد وقتی یادت می افتد که هرکســـــــــــی ممکن است
بخواند جـــــــــــــــــز آن یـــــــــــــــک نــــــــــــــــــــفر..
یه وقتایی وقتی میگم شب خوش،یعنی حالم بده،
یعنی بغض دارم،نذار با این حالم بخوابم..بفهم لطفا!
بودنت را دوست دارم،وقتی پنجه در کمرم حلقه میکنی
و به آغوشت مرا می فشاری و وادارم می کنی که به
هیچ کس فکر نکنم جز تو
کاش میشد گوشه ای از دنیا مینوشتم خدایا خیلی خسته ام صبح
بیدارم نکن
نه اسمش عشق است،نه علاقه،نه حتی عادت
اشتباه محض است دلتنگ کسی باشی که دلش با تو نیست
یاد گرفتم،وقتی بغض می کنم
وقتی اشک می ریزم
منتظر هیچ دستی نباشم
وقتی زمین خوردم،خودم بلند شم
چون می دونم
تنهام
نمی دانم دوستش دارم یا نه؟
با هم قدم میزنیم
با هم می خوابیم
دلم که می گیرد،آغوشش را باز میکند
و بر گونه هایم بوسه میزند
اما نمی دانم دوستش دارم یا نه؟
تنهاییم را ...
یه وقتایی دلم می خواد یکی از پشت سر چشمامو بگیره
و ازم بپرسه اگه گفتی من کیم؟
من هم دستاشو بگیرم و بگم هر کی هستی بمون که
خیلی تنهام
تنها بودن ، قدرت میخواهد...
و این قدرت را کسی به من داد که روزی میگفت تنهایت
نامم را پاک کردی... یادم را چه میکنی؟
یادم را پاک کنی... عشقم را چه میکنی؟
اصلا همه را پاک کن
هر آنچه از من داری
از من که چیزی کم نمیشود...
فقط بگو با وجدانت چه میکنی؟
نکند آن را هم پاک کرده ای؟
نــــــــــــه ! شدنی نیست...
نمیتوانی آنچه که نداشتی را پاک کنی.
نمی گذارم...
دوست دارم با یکی بشینم صحبت کنم بعدش نگم کاش بهش نمیگفتم
مدت هاست نه منتظر آمدن کسی هستم.نه دلگیر از رفتن کسی.
بی کسی هم عالمی دارد.
سخت است حرفت را نفهمند،سخت تر این است
که حرفت را اشتباهی بفهمند،حالا میفهمم که خدا
چه زجری میکشد،وقتی این همه آدم حرفش را نفهمیده اند
هیچ،اشتباهی هم فهمیده اند..
تو مقصری اگر من دیگر(من سابق) نیستم.من را به من نبودن محکوم
نکن.
من همانم که درگیر عشقش بودی!
یادت نمی آید؟
من همانم!
حتی اگر این روزها هر دویمان بوی بی تفاوتی بدهیم!
هیچ شباهتی به یوسف نبی ندارم
نه رسولم،نه زیبایم،نه عزیز کرده ام
نه چشم به راهی دارم!
فقط در ته چاه افتاده ام
وقتی دستت تو دست عشقته و آروم یه فشار کوچیک به دستت میده ...
بی تفاوت ازین فشار رد نشیا
داره باهات حرف میزنه
...
میگه دوست داره!
میگه هوات و داره!
میگه حواست به من باشه!
میگه حواسش بهت هس!
میگه تنها نیستیا!
میگه....
تو هم همینجور که دستت تو دستشه
آروم انگشت شصتت و بکش رو انگشتاش...
آره
یه وقتایی بی صدا و بی نگاه حرف بزنین
من همون جزیره بودم
خاکی و صمیمی و گرم
واسه عشق بازی موجا
قامتم یه بستر نرم
یه عزیز دردونه بودم
پیش چشم خیس موجا
یه نگین سبز خالص
روی انگشتر دریا
تاکه یک روز تو رسیدی
پا گذاشتی روی قلبم
قصه های عاشقی رو، رو وجودم جاگذاشتی
زیر رگبار نگاهت
دلم انگار زیرو رو شد
واسه داشتن عشقت
همه جونم آرزو شد
تونفس کشیدی انگار
نفسم برید تو سینه
ابرو بادو خاک گفتن
حس عاشقی همینه
اومدی تو سر نوشتم
بی بهونه پا گذاشتی
اما تا قایقی اومد
از من و دلم گذشتی
رفتی با قایق عشقت
سوی روشنی فردا
من و دلم اما نشستیم
چشم براهت لب دریا
دیگه تو خاک وجودم
نه گلی هست نه درختی
لحظه های بی تو بودن
میگذره اما به سختی
دل تنها و غریبم
داره این گوشه می میره
حتی تو لحظه ی مردن
باز سراغت رو میگیره
عشق تلخ
نیمه شب آواره و بی حس و حال در سرم سودای جامی بی زوال
پرسه ای آغاز کردیم در خیال دل بیاد آورد ایام وصال
از جدایی یک دو سالی میگذشت یک دو سال از عمر رفت و برنگشت
دل بیاد آورد اول بار را خاطرات اولین دیدار را
آن نظر بازی آن اسرار را آن دو چشم مست آهو وار را
همچو رازی مبهو سر بسته بود چون من از تکرار او هم خسته بود
آمد و هم آشیان شد با من او هم نشین و همزبان شد با من او
خسته جان بودم که جان شد با من او ناتوان بودم توان شد با من او
دامنش شد خوابگاه خستگی این چنین آغاز شد دلبستگی
وای از آن شب انتظاری تا سحر وای از آن عمری که با او شد به سر
مست او بودم زدنیا بی خبر دم به دم این عشق میشد بیشتر
آمد و در خلوتم دمساز شد گفت و گو ها بین ما آغاز شد
گفتمش در عشق ژابرجاست دل گر گشایی چشم دل زیباست دل
دل ز عشق روی تو حیران شده در پی عشق تو سر گردان شده
گفت در عشقت وفادارم بدان من تورا بس دوست میدارم بدان
شوق وصلت را به سر دارم بدان چون تویی مخمور خمارم بدان
با تو شادی میشود غمهای من با تو زیبا میشود فردای من
گفتمش عشقت به دل افسون شده عالم از زیباییت مجنون شده
درسرم جز عشق او سودا نبود بهر کس جز او در این دل جا نبود
دیده جز بر روی او بینا نبود همچو عشق من هیچ گل زیبا نبود
خوبی او شهره ی آفاق بود در نجابت در نکوهی فاق بود
روزگار اما وفا با ما نداشت طاقت خوشبختی مارا نداشت
پیش پای عشق ما سنگی گذاشت بی گمان از مرگ ما پروا نداشت
آخر این قصه هجران بود و بس حسرت و رنج فراوان بودو بس
یاره مارا از جدایی غم نبود در غمش مجنون عاشق کم نبود
بر سر پیمان خود محکم نبود سهم من از عشق جز ماتم نبود
با من دیوانه پیمان ساده بست ساده ام آن عهد و پیمان را شکست
آن کبوتر عاقبت از بند رفت رفت و با دلداری دیگر عهد بست
تا چه گویم او که هم خون من است خصم جان و چشمه ی خون من است
بخت بد زین وصل او قسمت نشد این گدا مشمول آن رحمت نشد
آن طلا حاصل به این قیمت نشد...
عاشقان را خوش دلی تقدیر نیست با چنین تقدیر بد تدبیر نیست
از غمش با دود و دم همدم شدم باده نوش غصه ی او من شدم
مست و مخمور و خراب از غم شدم ذره ذره آب گشتم کم شدم
آخر آتش زد دل دیوانه دل سوخت بی پروا پر پروانه را
عشق من از من گذشتی خوش گذر بعد از این حتی تو اسمم را نبر
خاطراتم را تو بیرون کن زسر دیشب از کف رفت فردا را نگر
آخر این یک بار بشنو از من پند بر من و بر روزگارم دل نبند
عاشقی را دیر فهمیدی چه سود عشق دیرین گسسته تارو پود
گرچه آب رفته باز آید به رود ماهی بیچاره اما مرده است
بعد از این هم آشیانت هر کس است باش با او یاد تو مارا بس است
به نام اوکه دل راآفریدتادرخلوت بسوزد
میخواستم چندتاازحقیقتای قلبمودراینجانقل کنم...
تیتروبلاگموکه عشق واقعی گذاشتم,باتوجه به چیزی که توقلبم هست
انتخاب کردم...اولین عشق واقعی که دارم عشق به خداست.من
درسفری که ازسه تیرتاپانزده تیربه لطف وخواسته خدا به همراه خانوادم
به مدینه منوره ومکه مکره داشتم خیلی چیزارودرک کردم وحتی میتونم
بگم شروع تولدی دوباره روتجربه کردم.من دل پاک وصافی دارم وبه اینم
افتخارمیکنم که تاالان باتوکل بخدانذاشتم قلبم لکه دار شه.هیچوقت
ازکسی کینه ای به دل نگرفتم یازودناراحت نشدم وچیزایی که
اسمشون گناهه انجام ندادم البته بشرجایزالخطاست نمیتونم بگم اصلا
ولی نه اینکه بزرگ باشن حتی دروغای مصلحتی هم گفتم ولی ازوقتی
ازمکه برگشتم تاجایی که تونستم دروغ نگفتم وامیدوارم ازاین به بعدهم
نگم وباکمک خدا پاکی وصافی قلبموحفظ کنم...
امیدوارم این سفرمعنوی که بزرگترین سفرهست,قسمت همتون بشه.
چشم هایم را میبندم
شاید
دیگر غصه های دنیا را نبینم...!!!!
اما غصه ها در دلم اشیانه کرده اند
و
نمیگذارند چشم هایم
بسته شوند...!!!
میخواهم اشیانه غصه ها
را
خراب کنم...!!
ولی....
دستانم دیگر حس ندارند...!!
به ناچار...
چشم هایم را باز نگه میدارم
شاید
یک اشنا دستم را بگیرد...!!!
گــاهــــی دِلَـم مــیـخـواد یـــکـی اَزَم اِجـازِه بـــخـواد
کِـه بـیـاد تـو تَـنــــهـایـیــــم
وَ مَــن اِجـازه نَـدَم وَ اون بــی تَـفـاوُت بـه مُـــخــالِـفَــتَـم
بـیــــاد تـو و آروم بَـغَــــلَــم کُــنِــه و بــگـه
مَــگِــه مَـن مُــردَم کِـــه تَـــنـــهـــا بــمـــونـــی.....گــاهــــی دِلَـم مــیـخـواد یـــکـی اَزَم اِجـازِه بـــخـواد
کِـه بـیـاد تـو تَـنــــهـایـیــــم
وَ مَــن اِجـازه نَـدَم وَ اون بــی تَـفـاوُت بـه مُـــخــالِـفَــتَـم
بـیــــاد تـو و آروم بَـغَــــلَــم کُــنِــه و بــگـه
مَــگِــه مَـن مُــردَم کِـــه تَـــنـــهـــا بــمـــونـــی .........
بـازیگــوش مـــے شــَوم
زیــر ِ شیطنـت ِ دسـ ـت ـهایـَ ـت
بگــذار خطابمــان کــنند " دیــوانـ ه "
مگــر نه اینکــه حقیـقـ ت دارد؟ !
چــرا که مـ ن ...
با ایـ ـن همــه زنـانگـــے اَم
مجــنونــَ ت شده اَم ..
روزی مرد کوری روی پله های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود. روی تابلو نوشته بود: من کور هستم لطفا کمک کنید. روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه در داخل کلاه بود. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد.
عصر آنروز روزنامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است. مرد کور از صدای قدمهای او، خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته بگوید، که بر روی آن چه نوشته است؟ روزنامه نگار جواب داد: چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد.
مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است، ولی روی تابلوی او نوشته شده بود: امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم.
عشق درکلام افلاطون
افلاطون گوید:عشق، واسطه انسان ها و خدایان است و فاصله آنها را پُر می کند.
همو گوید:عشق در همه کائنات جاری است.
او می گوید: عشق پیوند دهنده همه جهان است.[۱۶]
عشق در کلام مولانا


هرچه گویم عشق را شرح وبیان
چون به عشق آیم خجل باشم از آن.jpg)

عشق را بوحنیفه درس نگفت
شافعی را در او روایت نیستعشق در کلام روزبهان بقلی فسایی
«عشق سیفی است که از عاشق سر حدوث برمی دارد. عشق کمالی است که از کمال حق است، چون در عاشق پیوندد، از صرف عبودیت و حدوثیت به جلال الهیت، ظاهر و باطنش ربّانی شود. ذکر موت بر ایشان روا نباشد. هر که به عشق حق زنده باشد دگر موت بر وی راه نیابد.» [۱۷]
عشق در کلام بایزید بسطامی
«هرکه را محبت حق بکشد دیت او دیدار حق است، و هرکه را عشق حق او را بکشد دیت او همنشینی با حق است.» (به نقل از عوارف المعارف، سهروردی)
تا رفت دیده و دل من در هوای عشق | بنمود جا به کشور بی منتهای عشق | |
وارسته گشت و صرفنظر کرد از دو کون | اینسان شود کسی که دهد دل برای عشق | |
ما راست عشق و هرکه به عالم جز این بود | بیگانه باشد او، نشود آشنای عشق |
عشق در کلام شاه نعمت الله ولی
تن به جان زنده است و جان از عشق | در بدن روح ما روان از عشق | |
عشق داند که ذوق عاشق چیست | باز جو ذوق عاشقان از عشق | |
هرچه در کاینات موجود است | جُـود عشق است و باشد آن را عشق | |
عاشقان عشق را به جان جویند | عاقلان اند غافلان از عشق | |
نعمت الله که میر مستان است | می دهد بنده را نشان از عشق |
عشق در کلام جواد نوربخش
«صوفی در پیشگاه حق به تسلیم و رضا می ایستد که: من راضی به رضای توام و بدون آنکه هیچ گونه توقعّی داشته باشم از روی محبت به تو عشق می ورزم و در اندیشه پاداشی نیستم. برهمین اساس است که عشق صوفیان نسبت به خدا بدون انتظار و چشم داشت و برکنار از ترس و وحشت است که صوفی خواست و تمنّایی ندارد و قهر و جفای او را همان اندازه می پسندد که وفایش را، معدودی از صوفیان در طریق عشق و دوستی به مرحله ای رسیده اند که در معشوق (حق) فنا شده اند و مولانا در حقشان فرموده است:
جمله معشوق است و عاشق پرده ای | زنده معشوق است و عاشق مرده ای |
«عشق نتیجه محبت حق است و محبت صفت حق، اما در حقیقت محبت صفت ارادت حق است که از صفات ذات می باشد. چون عشق به عام تعلق گیرد، آن را ارادت گویند، و آفرینش موجودات نتیجه آن ارادت است. چون به خاص تعلق گیرد، آن را رحمت گویند، چون به اخص تعلق گیرد، آن را نعمت گویند و این نعمت ویژه انسان است و مرتبه تمامی نعمت منعم». [۲۱]
بی عشق جهان بلاست یکسر | ناکامی و ابتلاست یک سر | |
آن کس که به عشق آشنا نیست | بیگانه به چشم ماست یک سر | |
عشق است اساس آفرینش | هرچیز از آن به پاست یک سر | |
بی عشق حیات هیچ و پوچ است | بیهوده و نارواست یک سر | |
هر دل که نسوزد از غم عشق | جای هوس و هواست یک سر | |
گر اهل دلی به عشق رو کن | نا سوخته دل بلاست یک سر | |
عمری دل نوربخش با عشق | آسوده ز ماسواست یک سر |
ماییم در سراچه هستی گدای عشق | خدمتگزار عالم و آدم برای عشق | |
از پا فتاده ایم مگر حق مدد کند | تا طی کنیم راه وصالش به پای عشق | |
در مردم زمانه صفایی ندیده ایم | خو کرده ایم از دل و جان با صفای عشق | |
با پای بی نشانی و با حال بی خودی | شاید رسیم در حرم کبریای عشق | |
در کشتی امید به گرداب حیرتیم | ما را مگر نجات دهد ناخدای عشق | |
از ما مپرس مسئله کفر و دین دگر | کفر است در طریقت ما ماسوای عشق | |
از ملک عقلِ خیره بشدّت دلم گرفت | ای بخت همّتی که پرم در هوای عشق | |
در خانه من و تو بجز دردسر نبود | باید پناه برد به دولتسرای عشق | |
ای نوربخش گوش سر خویش را ببند | تا بشنوی به گوش دل خود ندای عشق |
عشق در نزد غربی ها و مقایسه آن با نظر صوفیه
« عشق در ذهن غربیان معمولاً به عنوان کششی تلقی می شود که موجب محبت انسان به همنوعان او می گردد و در نوع عالی آن باعث جلب افراد انسان به سوی حقیقت می باشد. از نظر غربی ها عاشق باید بیاموزد که چگونه دوست داشته باشد. اما این نحوه تلقی برای صوفیه بسیار ابتدایی است. عشق برای صوفی از جمله عواطف نیست، بلکه جذبه ای است الهی. در تصوف وقتی صحبت از عشق الهی به میان می آید منظور کششی است که از جانب حق متوجه صوفی می شود و صوفی را به حق می کشاند. بنابراین تآکید نه بر کوشش عاشق بلکه بر کشش حق است. به همین دلیل صوفیه گفته اند که: عشق آمدنی است و مانند سیلی است خروشان، و صوفی منتظر است تا این سیل در رسد و او را با خود ببرد. به قول مولوی:
عاشقان در سیل تند افتادهاند | برقضای عشق دل بنهاده اند |
گونهای از نظریات انحرافی جنسی فلسفه یونان، با عنوان “عشق مجازی” به بسیاری از مکاتب فلسفی و عرفانی راه یافته است. علامه جامع و فقیه متبحر مرحوم آقا محمد علی بن علامه وحید بهبهانی میگوید:
از جمله بدع محرمه صوفیان تعشق است با امردان و نامحرمان زنان… خضرویه عاشق بایزید بوده و بایزید جوانی بود که در صورت و معنی در حد کمال بود، و هر روز عشق او در تزاید بود…و نجم الدین عاشق شیخ مجد الدین بغدادی بود… و شیخ عطار عاشق پسر کلانتر قریه کندشین نیشابور بوده… و محیی الدین عربی عاشق صدر الدین قونوی بود… و شمش تبریزی عاشق پسر ترسایی بود… و شیخ نجم الدین در همدان عاشق جوانی زرگر بود تا چنگیزیان آن پسر را کشتند. و مولوی رومی از حوالی زرکوبان میگذشت از آواز ضرب مطرب به رقص در آمد،و شیخ صلاح الدین همچون آفتابی از دکان بیرون آمد و سر در قدم مولوی نهاد، و ملا عاشق جمال او شد… و حکیم سنایی عاشق پسر قصابی شده… و ژنده پیل احمد جام عاشق جوانی از فرزندان شیخ شهاب الدین سهروردی بود… و شیخ محمود شبستری عاشق ابراهیم نامی از اقربای شیخ اسماعیل سیسی بود، و او حُسنی غریب داشت…(آقا محمد علی بن وحید بهبهانی؛ خیراتیة، ۲/۱۲۰ـ ۱۲۹).
ملاصدرا در کتاب أسفار، (۷ / ۱۷۱) میگوید:
در بیان عشق به پسر بچههای با نمک و زیباروی: بدان که نظرات فلاسفه در این عشق، و پسندیده و ناپسند بودن آن متفاوت است… آنچه که با نظر دقیق… میتوان گفت این است که… چون که این عشق در وجود بیشتر ملّتها به نحو طبیعی موجود است… پس ناگزیر باید نیکو و پسندیده باشد… به جان خودم قسم، این عشق نفس انسان را از درد سرها و سختیها نجات میدهد و همّت انسان را به یک چیز مشغول و معطوف میکند آن هم عشق زیبایی انسان که در آن مظهر خیلی از زیبائیهای خداوند است… و برای همین دلیل برخی از مشایخ و بزرگان عرفان پیروان خود را أمر میکردند که اوّل این راه باید عاشق شوند… زمانی نهایت آرزوی عاشق برآورده میشود که به او نزدیک شود و با او هم صحبت گردد و با حصول این مطلب چیز بالاتری را میخواهد و آن این است که آرزو میکند ای کاش با معشوق خلوت کرده و بدون حضور شخص دیگری با او هم صحبت گردد، و باز با برآورده شدن این حاجت میخواهد که با او هم آغوش گشته و او را بوسه باران کند تا میرسد به جایی که آرزو میکند که ای کاش با معشوق در یک لحاف و رختخواب قرار گیرد و تمام اعضای خود را تا جایی که راه دارد به او بچسباند و با این حال آن شوق اولیه و سوز و گداز نفس بر جای خود باقی است، بلکه به مرور زمان اضافه نیز میگردد کما این که شاعر نیز بر این مطلب اشاره کرده است: “با او معانقه ـ در آغوش گرفتن ـ کردم باز نفسم به او مشتاق است و آیا نزدیکتر از معانقه و در آغوش گرفتن چیزی تصور دارد؟! و لبهای او را مکیدم شاید حرارت درونی من از بین برود اما با این کار فقط هیجان درونیم افزایش یافت. گویا تشنگی من پایان پذیر نیست مگر که روح من و معشوقم یکی شود.”
امیرالمؤمنین علیه السلام در باره عشقِ (نهج البلاغة، خطبه ۱۰۹) فرمودهاند:
أعشی بصره، وامرض قلبه، فهو ینظر بعین غیر صحیحة، ویسمع بأذن غیر سمیعة، قد خرقت الشهوات عقله، واماتت الدنیا قلبه، وولهت علیها نفسه، فهو عبد لها ولمن فی یدیه شیء منها.
دیده و فهمش را فرو پوشیده، و دلش را بیمار نموده، پس به دیده غیر صحیح مینگرد، و به گوشی ناشنوا میشنود، شهوات عقلش را از میان برده، و دنیا قلبش را میرانده، و وجودش شیفته آن شده، پس بنده آن و آنان که به چیزی از آن رسیدهاند گشته است.

می دونم از کــجا شروع کنم قصه تلخ ســـــادگیمـــو
نمی دونم چرا قسمت می کنم روزای خوب زندگیمو
چــــــرا تو اول قصه همه دوســـــــــم مــــــــــــی دارن
وسط قــــــــــصه می شه سر به سر من مـــی ذارن
تا می خواد قـــــصه تموم شه همه تنهام مــی ذارن
مــــــی تونم مثل همه دورنگ بـــــاشم دل نــــبازم
مــــــی تونم مثل همه یه عـــــشق بادی بــــسازم
تا با یک نـــــیش زبــــــون بترکه و خراب بـــــــــــشه
تا بـــــــیان جمعش کنن حباب دل ســــــــراب بشه
مــــــی تونم بازی کنم با عشق و احساس کسی
مـــــــی تونم درست کنم تـــــــرس دل و دلواپسی
مــــــــی تونم دروغ بگم تا خودمو شــــــــیرین کنم
مــــــــی تونم پشت دلا قایم بشم کــــــــمین کنم
ولی با این همه حــــــــرفا باز مـــــــــــنم مثل اونام
یه دروغگو مـــــــی شم همیشه ورد زبــــــــــــــونا
یه نفر پیدا بـــــــشه به مـــــــــن بگه چیکار کــــنم
با چه تیری اونی که دوسش دارم شکار کنم ؟؟؟؟
من باید از چی بفهمم چه کسی دوسم داره ؟؟؟
توی دنیا اصلا عشق واقعی وجود داره .........؟؟؟